خورشیدِ شب



۱.بابام میگفت من به رانندگی تو اعتماد دارم ولی ماشین دستت نمیدم.حالا دیگه‌تفسیر و توضیحش پا خودتون ولی چرا دست؟؟ مثلا چرا نمیگن ماشین پات نمیدیم یا ماشین به نشیمنگاهت نمیدیم؟؟واقعا این مرد فکر کرده من به امید ماشین کی گواهینامه گرفتم؟مرد مومن وابده دیگه.

۲.باور کنید یا نکنید با وجود بیست و چهارسالو خردی که خیلی نزدیک  بیست و پنجه فکرمیکردم ماشین بابام با صدای آواز من و قربون صدقه رفتنم شارژ میشه که از دوشنبه ی اون هفته با وجود چراغ نارنجی بنزین هی به خودم تلقین میکردم این‌ماشین منو تا سه شنبه ی هفته ی بعد میرسونه،اون همه قربون صدقه رو نثار لاکپشت کرده بودم پاترول میشد برام.متاسفانه این ماشین تو لاین تندروی بلوار خاموش شد و خودمو جد آبادمو به فحش کشیدن،(اخه زن ،این مرد راضی شد ماشینِ عزیزشو بذاره پیش تو ،اونوقت یه ده تومن چی بود که حاضر نشدی ؟؟)
از اونجایی که خدا همیشه بامن بوده ۱۰۰متر جلوترم تعمیرگاه و ۲۰۰متر جلوترش پمپ بنزین بود.آن مردِ تعمیرکار برام چهارلیتری بنزین آورد و هرچی خواهش کردم پولی ازم نگرفت.داشتم فکرمیکردم اگه بابام زمین پسته داشت میتونستم برای این‌مرد شریف پسته ی تازه بیارم و ازش تشکر کنم.ولی الان که نداریم پس مالید.عوضش با خودم عهد بستم اگه خدا ماشینی قسمتم کرد روغنشو پیش این مردِ تعمیرکار عوض کنم.همه باهم بگید خدا به من ماشین به بابام زمین پسته و به آن مرد خیر بدهد.

۳.دیروز به پسر خاله ی چهارده سالم میگم میخوام خواننده شم
میدونین چی میگه؟؟
میگه "منم میخوام ملکه ی ایران شم"
به اینکه یه فنچ مسخرم کرد کاری ندارم ولی به اینکه بیست و پنج سالمه و هنوز درحال گفتن" میخوام فلان چیز شم" هستم یه کم اذیتم میکنه و اصلا چرا تو این سن باید با پسرخاله ی چهارده سالم حرف بزنم؟؟

۴.یه دفترچه که زمان تعویض فیلتر آب تسویه کن ، اخرین قسط و پول رفته بابت شهریه کلاس زبان وجلسه های حساب نشده ی کلاس نقاشی و اولین روز کوهنوردی رو توخودش داره تا فحش های رکیکی که دلم میخواست به یک سری از آدم ها بدم و به دلیل حیا و این صحبتا ندادم و تو این دفترخالی کردم محتویات ذهنم رو.
مانتوی سبز خوشرنگی که مال خودم نیست ولی دوس داشتم‌مال خودم میبود.ولی نیست.
یه کتاب که صاحبش معتقده از مسائل مالی تا رابطه ها و اتاق نامرتبم و جوش های صورتم رو سروسامون میده
نهار‌ظهرم
و کیف مورد علاقم
کلیات بیست و چهارسالگیم بودن.
چیزهای قرضی.آایمر.نهارهای نچسب ،گند زدن به جیبم و جای خالی تو.

5.بیست و دو ساله بودم که رفتم‌سرکار.هنوز دانشگاهم تموم نشده بود.افسارمو گرفتن و کشیدنم‌طرف کاری که هیچی‌ازش‌نمیدونستم.درگیرش شدم.خیلی سخت.عادت کردم بهش و انگار قراره شغلی که‌نمیدونم بهش علاقه دارم یا نه رو ادامه بدم تا تهش.ینی تا ته خودم.

6.هنوز دانشگاه تموم نشده قرار‌گرفتن یه کار سرراهم
وارد دنیای جدید شدن
تجربه های خوشایند
مستقل شدن
مزه ی خرج کردن‌پول خودم
انجام‌دادن کارهایی که حسرت انجام ندادنشون از دلم برداشته شد.


7.میدونید؟خیلی غم انگیزه مامان و بابام رفتن‌پیاده روی اربعین
ولی غم‌انگیز تر اینه که دارن‌برمیگیردن و دوباره باید به اتوبوس و تاکسی سلام کنم.کاش اینطوری بود که باید از کربلا تا مکه پیاده روی کنن بعد هم سوریه و یه سر هم‌مشهد،قم،جمکران،ری و شیراز هم بزنن تا ثواب آخر و دنیارو درو کنند و بعدبه آغوش گرم خونواده برگردن.

پ.ن:نماد خود درگیری بود 6/5

پ.ن:به قولِ غزل:هرچه باشد از گیاه شکننده تر نیستیم.رویاهایمان را باد با خود ببرد اگر،رویاهای دیگری خواهیم ساخت.»

پ.ن:این کاربر این روزا باخودش هی میگه"دختر توهمونی هستی که تمام دوران لیسانس رو با پالتوی صورتی رفتی دانشگاه ،یه ذره به خودت بیا،چرا ادای بدبختای همیشه افسرده رو در میاری؟"

پ.ن:پاشم برم با سگ سیاه افسردگی و ماشینی که تا چند ساعت دیگه ازم گرفته میشه کارامونو بکنیم.


۸۳ روز تا بیست و پنج سالگیم دارم.هیچ تصوری از بیست و پنج سالگیم نداشتم.مثلا هیچوقت تو ۱۸ سالگیم به ۲۵ سالگیم فکرنکرده بودم.یعنی هیچوقت فکرنمیکردم یه زمانی منم بیست و پنج ساله میشم.بیست و پنج سال زیاد نیست ولی خودش ربع قرنه.یک چهارم یک قرنه و برای خودش عمری.ولی اینکه ساعت ۲ و چهل پنج دقیقه صبح یاد این موضوع افتادم از تاثیرات مسمویت نیست گرچه باید یاد بگیرم اگه میخوام سی و پنج سالگیمو هم ببینم باید در روزهای آتی عمرم تن ماهی دوروز مونده رو نخورم.
وقتی شروع کردم به نوشتن در مورد ۲۵ سالگی خیلی هولناک بود ،هم اینکه تو تاریکی اتاق یادت بیاد شمع بعدی تولدت ۲۵ خواهد بود هم اینکه اگه تو اتاق بچه ی خواهرت بالا بیاری دهنت سرویسه.
ولی الان اونقدا هم بزرگ نیست.ینی حجم بزرگیش به بزرگی اشتباه خوردن تن ماهی مونده نیست.وقتی میگم نیست باور کنید.چون ترامپ هم اگه حس و حال الان منو داشت حاضر بود صندلی و کاخ ریاستشو ببخشه به کلینتون ولی اون نقطه ی نامعلوم از سرش آروم بگیره.گرچه تن ماهی ۱۵ هزار تومنی (بخوانید یک دلاری) برای اون چیزی نیست، ایشون خاویار مونده تو آشپرخونه ی ملانیا رو هم نمیخوره .دیوونه هست ولی نه اینقد.اینکه دارم چرت و پرت میگم نشون میده اونقداهم تن ماهی سالمی نبوده از اولش.
درسته الان نزدیک سه صبحه ولی یک ساعتی هست که بیدارم‌و خودمو بستم به موز و عسل و آبلیمو.دوسه بار هم دست کردم تو حلقم و تیکه های ماهی بالا اوردم.ببخشید اگه حالتون بد شد.بلاخره اینقدرا طوری نیست در مسمومیتم همراه باشید.پس حس همدردیتون کجا رفته؟
گوگل گفت برای درمان سریع مسمویت خونگی ایناروبخورم ولی خوشحالم عقلی کردم و نزدم مسمویت تن ماهی چون احتمالا ازم میخواست اون موقع شب پاشم و برم سمت مریض خونه.قطعا فاطمه فکر میکرد خودمو زدم به مسمویت تن ماهی تا سوئیچ رو کش برم.حالا اینکه ۳ صبح‌ماشین به چه دردم میخوره بماند.فاطمه سرماشین شوخی نداره.
حالا اینا مهم نیست اصل قضیه اینجاست که رابطه ی نزدیکی بین بی پولی و مسمویت وجود داره
شما اگه پول نداشته باشید مجبورید تن ماهی نصفه ی دو روز مونده رو بخورید.میدونید شانس اوردم که خونه ی خواهرمم.خونه ی خودم که غیر از پاستای اماده چیزی پیدا نمیشه.نکه فکرکنید خیلی بدبختم ولی خب اونقدراهم آدم اهل زندگی نیستیم که یخچال خونم‌پر از خوراکی ها مفید و سالم باشه در مواقع اضطراری.
اگه تا ده روز دیگه خبری ازم نشد یعنی به رحمت خدا رفتم.برام فاتحه بخونید و قرضامو بدید.عمل به وصیت مرده واجبه.پذیرایی مراسمم هم باقلوا باشه.بعدِ من هوای عارفه رو داشته باشید و بدونید من از اون بالا نظاره گر اعمالتون هستم.فلذا مواظب رفتارتون باشید.اگه هم زنده بودم که دور از انتظار هم نیست همین خیرات (اعم از باقلوا و هرچیزی که به یادم پخش میکنید) رو برام پست کنید.قرضامم بخوابونید به حساب رسالتم که امتیاز وامم بره بالا.مرسی.بیاییم مرده پرست نباشیم.آفرین.
پ.ن:اینترنت نداشتم اون موقع شب فلذا از خدا خواستم زندم بداره تا بتونم وصیتمو براتون پست کنم.

پ.ن2:اگه میخواین زرنگ بازی در بیارین که اگه اینترنت نداشتم پس چطور از گوگل کمک خواستم باید بگم منظورم بسته اینترنتی بود.

پ.ن3:از صبح فیلم بدون تاریخ،بدون امضا میاد جلو چشام.احتمالا غیر محسوس درجه نوید محمدزاده بودن رو به رخم میکشن.

پ.ن4:بدون ویرایش منتشر شد.اشتباهات املایی و تایپی رو ببخشید برمنِ مسمومِ رو به مرگ.


مادرم گوجه پلوهای جانداری درست میکند.گوجه ی رنده شده را با سیب زمینی های نگینی،برنج ایرانی، زیره و چند نوع ادویه ی هندی که از هند نیامدند قاطی میکند و توی قابلمه ای که شاید از جنگ جهانی اول برگشته است روی گاز بار میگذارد.زمان زیادی از آخرین گوجه پلوی بارگذاشته روی گاز سینجرمان میگذرد اما هنوز یادآوری بو و طعم دل انگیز بشقاب گوجه پلوی کنارِ پیاله ی ماستِ نعنا زده با پرهای گلِ محمدی خانه ی پدربزرگ رادارهای غممان را خاموش میکند.نمیدانم مادرشماهم گوجه پلو را به خوبی مادرمن درست میکند یا نه.اما میدانم فقط مادرمن است که با خواندن 'گلی گم کرده ام. 'با صدای حزن انگیز برای گوجه های،گوجه پلو باز هم هر قاشق برنجش یک قاشق از غصه هایمان را برمیدارد و باخود میبرد.شاید بنظرتان مسخره بیاید یک قاشق برنجِ به رنگ نارنجی در مقابل سیل غم ها بایستد و پیروز شود،در این صورت مجبورم اعلام کنم مادرشما گوجه پلو را به قدر کافی خوب درست نمیکند.این روزها بیشتر از هر زمان دیگری دلم طعم دل انگیز و بوی هوش بر گوجه پلوی مادرم را میخواهد.گوجه پلویی که غم را از سرورویمان میشست.


میدونین من فکرمیکنم روز ۳۱ تیرِ۱۳۹۷ همه ی اون بامزگیمو آوردم بالا با همون خون هایی که از معدم خارج شد.یادم نیست ظهرِ ۳۰ تیر خونه ی خاله زیبا نهار چی خوردم اما یادمه مسیر بیمارستان تا محل کارم رو گریه کردم.میدونم دیگه خیلی دارم کشش میدم و باید بکشم بیرون،اما نیاز دارم به یک شلوار گرم کن و یک صندلی گرم و نرم که پلاس شم روش و ۵ تا رفیق درک کن که منو به زور از فاز یک در بیارن و باهم بریم کلاب و بار و مقدار زیادی مشروبات الکی مصرف کنیم و اخر شب هم بیوفتم یه گوشه و بالا بیارم روی کل هیکلم مثل اون روز ظهر بعدِ عملم.و فرداش هم یکی از پنج تا منو از این باشگاه به اون باشگاه ببره و بهم بگه کاراته‌تموم شد پسر! پاشو برو دنبال بسکت عشق دوران نوجونیت پاشو برو شطرنج لذت دوران جوانیت و خلاصه هر گلی یه بویی داره و اینا!
دقیقا به همین‌پروسه نیاز دارم
تا از فازهای یک ، دو ، سه و چهار رد شم و برسم به خودم و متوقف کنم این سوگواری رو.دیگه نمیتونم مثل قبل از اتفاقات بامزه ی زندگیم‌براتون تعریف کنم و چرت و پرت بگم البته که اینجا به نفع شما شد.چیز کوچیکی بود ولی نشونم داد چقد میتونم بهم بریزم!
واقعا نیاز دارم دائم‌و‌مکرر یکی بهم گوشزد کنه گور بابای بینی کج شده ،این همه عیب داری اینم روش!
گور بابای اون همه دردی که سر عمل کشیدی و تهش هیچی!
گور بابای اون همه تلاشت و دوباره تهش هیچی!
گور بابای هیچی به هیچی!
من نمیفهمم
واقعا نمیفهمم چرا نمیتونم‌این موضوع رو فراموش کنم
چرا درمقابل این اتفاق اینقد ضعیفم
چرا همه چیو همه چیو حتی مرگ عزیزانم رو پذیرفتم و کنار اومدم هرازچندگاهی یادی میکنم و اشکی میریزم و تمام!
ولی چرااین اتفاق منو داره افسرده میکنه؟چرا غمگینم میکنه؟چرا قلبمو به دردمیاره یادآوریش!
عاطفه که بعضی وقتها صبرش لبریز میشه با حرص میگفت؛کاااااااش ضربه هه میخورد تو سرت و میمردی،اینقد دماغم دماغم نمیکردی!
من میگم کاش اصلا ضربه هه نخورده بود و من مجبور نبودم با آدمایی دردودل کنم که هی اصرار دارن تمام ناراحتی منو به دماغ کجم‌ربط بدن،من از اتفاقات بد میگم شما از دماغی که البته کج هم شده!
ازطرفی چون کلاب و مشروبات الکی هزاران کیلومتر ازم دورن و حتی جای ۵تا رفیق یه رفیق نصفه و نیمه ندارم باید بگم؟
نمیدونم
یادم نمیاد
یعنی حوصله ندارم
اصلا بگم که چی!


نتونستم عوق نزنم
به خودم گفتم مریم تو عوق نمیزنی
تو به آب دهن و بینی آویزون شده ی یه پسر بچه ی ۴/۵ساله عوق نمیزنی
تو به پرده ای که کرد تو دهنش و بعد درش آورد و آب دهنش باهاش کش اومد عوق نمیزنی
تو فقط به ادامه ی اسم گذاریت روی پرنده های پشت پنجره بااین پسر ادامه میدی
همین الان که مینویسم هم دارم عوق میزنم
عوق زدم ولی نذاشتم بفهمه
بغلش کردم و از پرده دورش کردم و خودم هم دور شدم
نشستم روی صندلی
دستامو نگا کردم
باید میشستمشون
باخودم گفتم چقد حقیری مریم
نتونستم هیچکدومشونو بغل کنم
بوس؟
اصلا
خوارزاده هامم به زور بوس میکنم
چرا باید خودمو مجبور میکردم به بوس کردنی که همش از ترحم میومد؟!
نتونستم با هیچکدومشون بازی کنم
همش به اینده ی پیش روشون فکرمیکردم
به وقتی که ما از این مرکز بریم بیرون و در آهنیش بسته شه!
به شبهایی که باید بدون مادر بدون پدر و بدون یه خواهر یا برادرِ کله خراب بگذرونن
به انارهایی که هیشکی براشون دون نمیکنه
به کیک هایی دارچینی که هیچوقت درست نمیشن
به نوجونیشون فکرمیکردم
به اینکه هیچوقت نمیتونن تو کمد مامان و باباشون فضولی کنن
به جوونیشون
به اینکه چطور باید عاشق شن
به خودم که پامو انداختم روی پام
پامو از روی پام برداشتم
چرا باید تو همچین جایی اینقد مغرورانه بشینم
اصلا چراباید تو همچین جایی به طرز نشستنم هم‌فکرکنم؟
حتی نمیتونستم بهشون لبخند بزنم
چرا فکرمیکردم نباید کیکِ تو کیفمو بهش بدم
چرا مرز بین ترحم و محبت اینقد باریک شده بود برام
تمام ادمای اونجا حالمو بهم میزدن
تمام محبتای خرکیشون
این‌تصمیمات احساسیشون
چرااصلا باید چهارتا دخترو پسر دور هم جمع شن و خودشونو به آب و آتیش بزنن که یه مجوز ورود دوساعته بگیرن؟!
حالا هرچه قدر اون بچه ها به همین تصمیمات احساسی ما نیاز داشته باشن
چطور میتونن اینقد با آبو تاب قربون صدقشون برن
چطور میتونن بغلشون کنن و بچرخن و بلند بخندن
هیچ‌حس خوبی از‌محبت کردناشون‌نگرفتم
بچه ها کلی باهاش حال کردن ولی من حالم گرفته شد
کیفمو برداشتم و زدم بیرون
از هیشکی خداحافظی‌نکردم
دور شدم از اون همهمه
من رفتم که حال خودم خوب شه
ولی بد شد
خیلی بد
دنبال حال خودم بودم
اون بچه ها پس چی؟
چرا اینقد این بچه ها با بچه های کار برام متفاوت بودن؟
چرا حرف زدن با احسان و محمود حالمو خوب میکرد
چرا باهاشون فوتبال بازی میکردم ،ساندویچ میخوردم و فکرنمیکردم ممکنه ترحم باشه؟!
لباس خوب ومربی برای آموزش داشتن
غذای خوب میخوردن وجای تمیزی بودن
همینا کافی بود؟!
پس دعواهای خواهروبرادری شون چی میشه؟!
این بچه ها کوچیک بودن.خیلی کوچیک.هنوز نمیدونستن که دنیا چه خوابی براشون دیده و همین حال منو خراب میکرد.حالا اگه یه خواهر زاده ی هم سن سالشون هم داشته باشم که هی بیاد تو ذهنم و باب مقایسه باز شه و بعد بکشم به عدالت خدا هیچی دیگه!
اینقد خودخواهم که حاضر نشدم بخاطر حال اوناهم که شده حتی برای یک ساعت، یک شب وایسم بغلشون کنم و بچرخم و گرگ گله شم.
اون همه تلاش اون همه‌التماسی که به معین کردم تا رو بزنه به دوست پسر سابقش و منو تو اکیپشون عضو کنه فقط برای‌نیم ساعت؟
حتی نیم ساعت هم دووم نیوردم.
چشامو پاک کردم
و در آهنی رو بستم به روی همشون
رفتم عباسعلی و دستامو شستم
نشستم کنار پیچک ها و به این فکرکردم یه روی وحشتناک دیگه از خودم رو شناختم و تو این ۲۴ سال هیچوقت تا این اندازه حالم از خودم بهم نخورده بود!


دارم‌کم کم یاد میگیرم جادوگر شهر اوز درنیارم از طرح پیرمرد زجرکشیده وحداقلِ سعیمو بکنم اگه شبیه پسرخاله اش نشد،پسرِنوه ی عمه ای ،کسی شه!
میدونم باید پا بذارم روی ترسهای دلم و تنهایی سفر کردن و تنهایی خوشحال بودن رو یادبگیرم
بلد شدم به مامانم‌اطمینان بدم چیزهایی بیش از اندازه پیاز خورشت و کباب تابه ای رو حالا میدونم و با گذشت ۲ دهه و نصفی از به دنیااومدنم یادگرفتم برای تنهایی رد شدن از خیابون ابتدا باید سمت چپ و سپس سمت راست رو نگاه کرد و حتی توانایی اینو دارم خودم رو از خطر مردن در اثر گرسنگی و تشنگی وسط آبادی برهانم.
گرچه مامانم منو قبول داره ولی حرفامو نه!
شما چه میدونین راضی کردن مادری که آبگوشت رو به پیتزا ترجیح میده در مقابل منی که پیترارو به آبگوشت چقد سخته!
دورانِ بودن تو کوپه کم و بیش خوب بود.آدم هارو نگاه کردم ،یکی از کتاب های عارفه رو تموم و غروب خورشید رو تماشا کردم و از نظر کارشناسی شده ی سه پیرفرتوت در مورد دختران هم عصرم باخبر شدم(تقریبا شبیه نظرات مامانم بود بااین تفاوت که یک کم و فقط یک کم مراعات حضور سنگین یکی از همون دختران رو میکردن)
داشتم از "دارم یاد میگیرم هام" میگفتم
دارم یاد میگیرم برای ناامید نشدن برای جا نزدن به چیزی بیش از پستهای انگیزشی اینستایی نیاز دارم
به چیزی بیش از" مریم تو میتونی" های عارفه
نمیدونم !شاید چیزی شبیه لمس دست خدا روی شونه ام یا شنیدن صداش تو گوشم رو کم دارم!
یاد میگیرم با یک مداد سیاه نصفه و نیمه که تو دستم‌درست جا نمیشه هم میتونم حال خودم رو خوب کنم
با یک برقراری تماس و شنیدن صدای خنده ی مامانم بعدِ گفتن' دلم برات‌تنگ شده مامان'!
یا زمزمه ی "بیشه ها اگر‌تاریکند آسمان‌هنوز آبیست" هم موثر بوده
حتی دیدن فوتبال بازی کردن جواد و باقر و غرش هاشون که ترسناکه‌ لذت بخش شده
حالا دیگه با تماشای شادی و رقص بعد هر گلشون از ته دل میخندم!
چه اهمیتی داره تمام نشدن ها،تمام خواستن‌و نرسیدن‌ها
چه اهمیتی داره تموم شدن کاراته
چه اهمیتی داره به ثمر‌نرسیدن‌همه ی تلاش هام
الان دیگه بلدم‌از کوچک ترین ها لذت ببرم

دعا نکنم دستشون خراب شه و باهاشون بخندم و زیاد منتظر اتفاقات خوبِ بزرگ نباشم
بعضی وقتها که با خودم مهربونم به خودم‌میگم
میدونی مریم مهم کلی خاطره ی شیرینِ به جا موندست
لحظاتی که درانتظارشون بودی و بهشون رسیدی اهمیت دارند!
حداقلش اینه ۳۰ساله دیگه برای بچه هات میتونی کلی خاطره و تجربه ی خنده دار و جذاب تو شبای بلند زمستونیشون تعریف کنی ودر آخر مثل یک مادر خردمند براشون نتیجه بگیری " فرزندانم ؛تلاش‌کردن همیشه هم به جلو بردن نیست!دنیا ساختار خودشو داره و انتظارات شمارو به هیچ جاش نمیگیره گل های باغ زندگی ام!مهم تمام شادی های لحظه ای بوده که تجربه کردید!"
گرچه هنوز
تو آرایشگاه
پشت چراغ قرمز
تو اتوبوس
تو کلاس نقاشی
وسط چیدن پازل خواهر زادم
موقع خرد کردن پیازِ خورشت
با خودم میگم" واقعا اهمیت نداشت؟!"



تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

لوازم خانگی افراکالا آموزش تایپوگرافی sanad.zemanat وبلاگ رسمی وایرال وان بهترینها همین جا با هم با سلامتی ثبت شرکت کیا ثبت COVID-19 تامین کننده تجهیزات صنایع نفتی food maker